روزای بهاری من
hello خوبین خوشین سلامتین این دفعه اذیتتون نمیکنم که برین ادامه خب این خاطره ی دوست داشتنی رو بخونین یه روز صبح که میخواستم برم مدرسه یکی از دوستام رو دیدم صمیمی ترین دوستم تو کلاس سوم ساینا رو دیدم راستش دیرم شده بود برای همینم مجبور شدم سریع ازش خداحافظی کنم. مامانم تا این موضوع رو فهمید چیزی بهم نگفت بعد عصر میخواستم بیام آب بخورم که ساینا رو دیدم هم تعجب کردم و هم خوش حال شدم خیلی اون روز روز خوبی بود یه روز جالب واسه من حتی این خاطره رو توی دفترچه خاطره هم نوشتم خلاصه تا شب اونقدر با هم بازی کردیم که شب شد با این که خستم بود ولی بازم خوب بود ولی الان از ساینا خبری نیست خلاصه کلا مثل این که رفته یه جای دیگه
نظرات شما عزیزان:
яima |